
با اینکه تمام حواسش به صداهای داخل خانه بود اما غافلگیر شد. مرد صاحبخانه خیلی بیصدا در را گشود.
هدیه سرش را بالا آورد و با دیدن بدن نیمه لخت مرد جوان در حالیکه اخم کرده و به سر تا پایش با دقت نگاه میکند خجالت زده شد. سرش را پایین انداخت و زمزمهوار گفت:
– سلام!
انگشتانش را به هم گره زد و لبهایش را به هم فشرد تا بغضش نترکد. دلش میخواست آنقدر بلند گریه کند که صدایش به گوش آسمان برسد.
صاحبخانه بیخیال ایستاده بود و اهمیتی نمیداد که فقط یک شلوار جین گشاد به تن دارد و کش لباس زیرش از بالای کمر شلوار دیده می شود.
حتی هدیه با اینکه سریع نگاهش را گرفت، نوشته روی کش را دید و مارک لباس زیرش را فهمید:
«کلوین کلین!»