
تماس را پایان داده و همه حواسم را معطوف رانندگی ام میکنم.
خوشحال بودم، اما لبخند بر لب آوردن در توانم نبود. تا وقتی آن
.عوضی جلو چشمانم با خاک یکسان نشود،نمی توانم بخندم
***
به انبار که رسیدم متوجه ماشین امید و چند ماشین دیگر جلوی در
انبار شدم.ماشین را گوشه ای پارک کرده و عینک را بعداز
برداشتن از روی چشمم، روی داشبرد می اندازم. از ماشین پیاده
شده و دستی به کتم میکشم تا صاف شود. قبل از باز کردن در
انبار ابروانم را درهم میکشم. داخل انبار سرچرخواندم که وسطانبار با امید و چند تن از افراد روبه رو شدم. با صدای قدم هایم که
نزدیکشان میرفتم ، نگاه همه به من داده میشود. تک تک شروع به
سلام دادن میکنند. با همان اخم پر غلظت در جوابشان فقط سرم را
تکان میدهم. به امید که رسیدم باهم دست داده و هردو لفظی سلام
میدهیم. با لبخندی که اغلب مواقع روی لبانش خودنمایی میکرد به
اعضای حاضر در انبار اشاره کرده و میگوید : در خدمتیم رئیس
طعنه کلامش را نادیده گرفته و دستش را رها میکنم. روی تک
صندلی موجود در انبار نشسته و پا روی پا می اندازم. سرفه
مصلحتی کرده و اخمم را بیشتر میکنم. سپس با جدیت شروع به
.صحبت میکنم: خب…بهتره مقدمه چینی رو بیخیال بشیم
مکث کوتاهی کرده و ادامه می دهم _ قبل از اینکه من برسم امید
…به اطلاعتون رسونده طرف حسابمون چ کسی هستش
دستی به ته ریش مشکی ام کشیده و نگاهی سر سری به همه
یشان می اندازم: تا همین اندازه توضیح براتون کافیه… می رم سر
اصل مطلب، اولین نفر دختر بزرگش، ترنم۳۰سالشه ۵سالیه
مزدوجه … شوهرش دکتر باربد آذری . ۳۲باید هر جور شده
زندگیشون از هم بپاشه و باربد به دختره خیانت کنه. دختری که
قراره این کار رو انجام بده اول باید خودم ببینم و مورد تاییدم واقع
بشه. دومین نفر. پسرش میلاد ، ۲۴سالشه دانشجو علوم سیاسیه.
چند نفر رو کارتون رو به راه می کنم و به همون دانشگاه راه پیدا