
کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوخته بودم …. دو هفته ای از رفتن مهتاب می گذشت و من تصمیم برگشتن گرفته بودم …. نمی دونستم چطور این درخواست را از آناهیتا و نرگس جون داشته باشم که همراه من بیان اونجا …. ولی یک جای این قصه معمایی بود … معمای حلقه ای که حالا روی میزم جاخوش کرده …. این ممکن نبود که مهتاب بدون اینکه به من بگه ازدواج کرده باشه …. حتما به من اطلاع میداد که توی جشن شرکت کنم …. اگه ازدواج کرده پس
شوهرش روز خاک سپاری کجا بود…. دوباره نگاهم را به حلقه میدوختم و یاد حرف آخر مهتاب می افتادم که گفت می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم
عصبی دستی به موهایم میکشیدم و آن را به پشت گوشم بردم و نالیدم
مهتاب منظورت از این حرف چی بود
آناهیتا با خود درگیری داری ها
با صدای آناهیتا از فکر خارج شدم و به طرفش برگشتم و با ابرویی بالا رفته گفتم
چیزی گفتی
آناهیتا خنده ای کرد و بر روی تخت نشست و گفت
آناهیتا میگم که با خودت صحبت می کردی
لبخندی زدم با تکیه ام را به دیوار کنار پنجره دادم و رو به او گفتم
نه داشتم فکر می کردم
آناهیتا به احتمال زیاد با صدای بلند فکر می کردی
موهایم را که حالا از پشت گوشم بیرون اومده… باز به پشت گوشم بردم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که به عکس من خودش و مهتاب خیره شده بود