
آران و نشوندم رو صندلی و کمربندش و بستم خودمم سوار شدم و حرکت کردم
فکری که از صبح بعد از دیدن آرایه توی دفترم و خواسته شوهرش مدام تو سرم می چرخید. حالا با دیدن آران شدیدتر خودش و به در و دیوار ذهنم می کوبوند و ازم میخواست هر طور شده به واسطه همون قدرتی که مهارش کردم. عملی کنم و می دونستم که از پسش برمیام
پشت چراغ قرمز روم و چرخوندم سمت آران که با ریتم آهنگ توی ماشین داشت خودش و بالا پایین می کرد لبخندی به تقلاش واسه خلاص شدن از کمربند زدم و گفتم
بابایی میخوام برات یه پرستار جدید بگیرم
لبخندم عمیق تر شد از تصور برنامه ها و نقشه های توی سرم
فکر کنم از این یکی خیلی خوشت میاد چون بهترین دختریه که تو تمام عمرم دیدم
حسرت کلامم بیشتر شد و با اینکه می فهمیدم آران کوچکترین توجهی به حرفای من نداره ادامه دادم
خوشگل خانوم با کمالات تحصیل کرده.. مهربون خوش قلب.. با گذشت ولی بی نهایت بی معرفت
چراغ که سبز شد صاف نشستم و حرکت کردم