
کرکره رو کنار زدم وبه خیابون و رفت امد پر ازدحام اتومبیلها و ادم
ها خیره شدم وگفتم: یک سال پیش ؟
یک سال پیش و تو ذهنم پررنگ کردم … عدد یک که به سال
چسبیده بود… شاید منظور یک سال ونیم پیشه یا حتی دو سال
پیش، اما نه صرفا تمام و کمال ، فقط یک سال پیش .
اهی کشیدم و ادامه دادم:یک سال پیش؟ … یک سال پیش یه
عاشق پیشه ی احمق بودم…
-حالا چی هستی؟
-یه احمق عاشق پیشه…!
بهم نگاه کرد وگفت: از سپنتا چه خبر؟
-دیشب خیلی هات بود … میخواست بیاد سراغم…
-نــــیــــــاز..
چیه؟ به اندازه ی یک ماه و چهار روز و هشت ساعت و سی یک
ثانیه … سی دو … سی وسه… سی وچهار… سی و پنج… سی و
شیش…
-بس کن…
-به این اندازه از دوست … مکثی کردم . به چشمهای مشوشش
خیره شدم اهسته گفتم: … خیالت راحت باشه اقای مهندس..!.
-به من نگو اقای مهندس…
-به مهندس بودنتم شک داری؟
چیزی نگفت وفقط بهم خیره شد.
میز ودور زدم . به سمت قفسه ی کتابخونه که در کنج اتاق قرار
داشت رفتم .
– یه سوال … به مهندس بودنت بیشتر شک داری یا به خیانت من
با سپنتا که از قضا صمیمی ترین دوست شوهر فعلیمه؟
کلافه موهاشو تو چنگش گرفت وجوابمو نداد